سلام سرباز ...

سلام سرباز ...

صبحگاهان، پیش از آن که شفق باز شود و در سکوتی، که بی شباهت به سکوت حاکم بر زیر آب دریایی آرام نیست، قلم به دست گرفته و این نامه را برایت می نویسم. می خواهم بدانی از روزی که نبرد در راه آب و خاک میهنت را آغازیدی هر شبمان این گونه صبح می شود ...  صدای گلوله، ضربه های موشک، خون هایی که همراه با انفجار است، سکوتی لال گونه .....

از آن روزی که تو عزم نبرد کردی، اینجا همه چیز دیگرگون شده است  شب ها، روزها، اندیشه ها، احساسات، نگرش هایمان به همدیگر ... هر چند که در نگاه اول شب ها آکنده از سکوت و آرامش به نظر می رسند ولی در اصل هیچ آرامش و خوابی وجود ندارد. آن گاه که از گذرگاه های سخت می گذری، هنگامی که از صخره های صعب العبور به دشواری می گذری، در هر خانه و هر کسی گلوله ها و ترکش هایی را که تو را نشانه رفته اند با دستان برخاسته به آسمان در هوا می گیرند ....

سرباز وطن حالا کجایی؟ .... می شنوی ما را که گام به گام درست پشت سر تو و پا جای پایت می گذاریم؟ ..... هنگامی که در آن شب برفی در خوجالی ارامنه هموطنانت را از خواب خوش و از رختخواب گرم و نرم بلند کرده بودند و تو برای رهاندن جان شیرین خود پا برهنه رو به جنگل های برفی نهادی و زیبارویت با چشمان فریبا هم چون پرچمت بر جای ماند ما هم پشت سر تو بودیم، احساسمان کردی؟ ..... می دانم دردهای شهدا، قربانیان معصوم و بیگناه آن قدر تو را محکم و قوی کرده است که دیگر دردِ گلوله ای را که به بدنت اصابت می کند حس نمی کنی .... اگر تن زخمی و خسته ات به خاک هم بیافتد، پرچم سه رنگی که همچون مشعل در قلب خود نگه داشته ای هیچ گاه فرود نمی آید! می دانم؛ آن پرچم را تا نفس آخر و تا زمانی که آن را در دورترین وجب خاک میهن برافراشته شود در دل خود برافراشته خواهی داشت سرباز قهرمان من!

چه نیکو گفته اند «وطن خاکی است که کسی در راهش بمیرد ». ولی آیا وطن چیزی جز یک خاک، طبیعت، جنگل و کوه است؟! پیش از هر چیزی وطن با خونی شکل می گیرد که در راه آن ریخته می شود! وطن تویی، سرباز جان بر کف میهن! تو آن جوانمردی که وطن را وطن کرده ای!

 

جاوید بمان سرباز! جاوید بمان وطن!

 

آفاق مسعود