اوکراین عزیز!

چه بر سر تو آوردند؟... چرا آسمان صاف و آبی، ابرهای سفید، زمین های با برکتت را که بوی گندمش مشام آدمی را می نوازد به این روز انداختند؟ ... اینک ابرهای بر تو آب دیده می فشانند، مَه، قلبت را، که با گلوله ی دشمن آتش در آن افتاده پوشانده، باران و شبنم سودای خاموش کردن آتش دلت را دارند و خاک با برکتت، که با خون مردانِ مرد و زنان شجاعت سیراب گشته، می رود که نام خود را برای همیشه بر تارک تاریخ بشریت حک کند ...
اکنون انسانیتی که مردانگی و تسلیم ناپذیری از خواب بیدارش کرده، به همراه ابرهای آسمانت، بر حال تو گریه می کند. تو از درد زخم هایی که بر پیکرت آمده بر خود می پیچی ... این درد، همان درد اعصاب انباشته طی هزاران سال است، و این اشکها، اشک قرن ها است ... این اشک ها خون هایی است که در کارزار بی امان زور و خشونت بر علیه ارزش های انسانی و روح انسانیت بر زمین ریخته است ...
مراقب خودت باش اوکراین جوانمرد! مبارزه ای که تو امروز در راه مام میهن و آزادی، که تو پرچمدار آن هستی، شروع کرده ای مقدس ترین نوع مبارزه است – نبرد حق بر علیه ظلم و زور! نبرد گلوله است با ابر، نبرد اشک چشم است با مشت – این نبرد مرگ و زندگی ای است که می تواند نظم جهان و چشم انداز انسانیت را تغییر دهد، نبردی است آسمانی که سرنوشت نوع بشر را رقم می زند، نبرد مقدس مرگ و زندگی در راه انسان و انسانیت است.
محکم و استوار باش و پابرجا برادر شجاع من! دنیا در آبِ این اشکرود زلالی که نثار مردانِ مرد تو، کودکانی که جانش شیرنشان را گلوله می گیرد، شهرهایی که امروزه به خرابه زاری تبدیل شده و سوت و کور گشته اند گردیده است شست و شو شده و از بدی ها، ناپاکی ها و ریا و تزویر پاک خواهد گردید ...
اندیشه مکن خواهر عزیزم ... بدان که شامگاهان، آن گاه که در سکوت گرگ و میش غروب گاهان، ارواح رنجور فرزندان داهی ملت اوکراین، گوگول، بولگاکوف، دوژنکو و شاعره ی میهن پرستت، لسیا اوکراینکا، در کوچه - پس کوچه های شهر کیف گشته و با صدای بی صدایی ناله سر می دهند، ما نیز آن فریادها را می شنویم ... آنگاه که شاعر بزرگت تاراس شوچنکو، با عشق بی پایانی که به فرزند داشته، اشعارش را سروده ما نیز به همراه تو درد و رنج نهفته در زیر سطور ابیات آن را از عمق جان همراه تو حس کرده و به استواری و ایستادگی مردانه ات و غرور خلل ناپذیرت افتخار می کنیم.
روزی اگر مرگ در خانه ام را بکوبد،
مرا به خاک مام میهن، اوکراین، بسپارید.
قبر مرا در این دشت های بی پایان،
که آن سویش پیدا نیست بکَنید.
بگذار در خاکش بخوابم و لالایی ام را،
رود دنپر بزرگ با خروش خود بگوید.
بگذارید تا صدای دیوانه وار امواج آشنا
در هنگامه جوش و خروش گوشم را بنوازد.
می رسد آن روز که این رود،
خون یاغیان را شسته و از میهنم پاک کند.
من همان روز سر از گور بر خواهم آورد،
آن روز روح من نیز آرام خواهد گرفت.
آفاق مسعود